امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه سن داره

امیرعلی، زندگی مامان و بابا

پهلوون کوچولوی مامان

دیروز فهمیدم حسابی بزرگ شدی و واسه خودت یه پهلوون شدی. دیروز عصر که خوابیده بودم، با ضربه محکم شما به پهلوم از خواب بیدار شدم و یه آخ بلند گفتم!!!  الهی فدات بشم که اینقدر بزرگ و آقا شدی که میتونی مامان رو از خواب بیدار کنی.  نمی دونی چه ذوقی کردم. وقتی واسه بابایی تعریف کردم کلی قربون صدقت رفت.  دیشب هم از ساعت 12 و نیم که رفتیم تو رختخواب تا 1 و نیم اجازه ندادی بخوابم، فکر کنم دوست داشتی باهات بازی کنم که اینقدر شیطونی میکردی.  یک ساعت تمام به دو طرف شکمم فشار می آوردی، منم نوازشت می کردم و قربون صدقت میرفتم.  شاید بقیه بهم بخندن ولی من گردی سرت رو از یه طرف و فشار و شکل پاهای کوچولوت رو ازطرف دیگه کامل...
19 آذر 1390

رئیس کوچولوی مامان

سلام گل پسرم. اول از همه بابت تاخیر طولانی مدتم شرمنده ام. نت شرکت قطع شده و  دسترسی به نت نداشتم. الانم اومدم خونه خاله و دارم واست مینویسم.کلی دلم واسه وبلاگت تنگ شده بود.  این روزا حسابی واسه خودت ریاست میکنی و مامان رو مطیع خودت کردی. موقع خواب باید رو پهلویی بخوابم که شما امر میکنی. مثلاً اگه سمت راست شکمم تشریف داشته باشی و منم رو پهلوی راستم بخوابم،اینقدر مامانی رو میزنی و بهش فشار میاری تا مجبور شم بلند شم و رو پهلوی چپم بخوابم تا امیرعلی خان راحت باشن. موقعی که نشستم اگه بخوام راحت بشینم و یه ذره قوز کنم، بازم قلدر بازیت شروع میشه و اینقدر به دو طرف شکمم فشار میاری تا مجبور شم صاف و عصا قورت داده بشینم. ...
11 آذر 1390

پسر شیطون مامان

سلام به شیطون ترین و بامزه ترین پسر دنیا الان که دارم برات می نویسم حسابی در حال شیطونی و لگد زدن هستی نمی دونم شکم مامانی رو با توپ فوتبال اشتباه گرفتی یا با کیسه بوکس!!! بابایی میگه پسرم داره بوکس کار میکنه تا آماده بشه واسه بدنسازی  آخه می دونی بابایی تصمیم داره وقتی 10 سالت شد با خودش ببردت باشگاه بدنسازی کار کنی و انشالله مثل باباجلال خوش هیکل و ورزشکار بشی. این روزا زندگی خیلی قشنگ شده  بابایی مهربونتر از همیشه خیلی حواسش به من و شما هست تازه یه کار جدید هم پیدا کرده و الان دو روزه سرکار میره. انشالله که کارش خوب باشه و بابایی زیاد اذیت نشه. شما هم که باشیطونیات حسابی مامان رو شاد وسر...
18 آبان 1390

یه دوست دیگه:دختر کوچولوی دایی حامد

سلام امیرعلی مامان امروز میخوام با یکی دیگه از دوستانت که البته کوچکترین عضو فامیل هم هست  آشنات کنم. البته بعد از تولدت شما میشی کوچکترین عضو خانواده. زهرا کوچولو دختر دایی حامد که 17 مهر 1390 یعنی روز تولد امام رضا(ع)به دنیا اومد. تو  این عکس فقط ده روزشه:  تو ادامه مطلب یه عکس دیگه از زهرا خانم و یه عکس از هنر دست خودم که کادو دادم به زهرا کوچولو رو گذاشتم. البته این اولین باری بود که پافرشی میبافتم واسه همین زیاد خوب نشده. الانم دارم یه دونه واسه نفس خودم پسر خوشکلم میبافم ...
14 آبان 1390

دخترخاله های جیگر و بانمک امیرعلی

سلام پسر خوشتیپم امروز میخوام با دخترخاله هات آشنات کنم. فاطمه و نرگس عزیزای دل من که اگه یه روز نبینمشون دلم حسابی براشون تنگ میشه... فاطمه خانم ٨ سالشه و خیلی هم مهربونه و شمارو هم خیلی دوست داره... ولی متاسفانه الان عکسی ازش ندارم آخه الان شرکتم انشالله شنبه برات چندتا از عکسای نازشو میذارم. نرگس کوچولوی بانمک و خوردنی هم الان یک سال و ١٠ ماهشه و هرچی از بامزگیش بگم کم گفتم...فعلا چند تا عکس از نمکدون خاله: تو ادامه مطلب چند تا عکس دیگه گذاشتم... نرگس کوچولو وقتی مقنعه ماماحاجی رو پوشیده:   عسل خاله وقتی میخواد نماز بخونه: وقتی به زور میخنده تا ازش عکس بگیری: نرگسی وقتی شال خاله(مامان امیرعلی) رو س...
12 آبان 1390

رؤیاهای شیرین

شنبه 30/07/1390:  امروز روز خیلی خیلی خوبی بود. میدونی چرا؟ صبح بعد نماز وقتی دوباره خوابیدم، خواب شمارو دیدم. نیمدونی چقدر خوب بود، پسرگلم تو بغلم بود و من بهش شیر میدادم. خیلی حس زیبایی بود، پسر ناز و خشکل و تپل مپلم تو بغلم کلی شیر خورد.همه ی روزم به خاطر دیدن تو شیرین شد ولی خیلی دلم برات تنگ شده و از ته دل آرزو میکنم این سه ماهه باقیمانده هم زود زود زود بگذره و من بتونم بغلت کنم. البته این اولین باری نبود که به خوابم اومده بودی، یه بار هم اوایل حاملگیم خوابتو دیدم، مثل امروز قشنگ و خوردنی بودی ولی یه ذره کوچولوتر. البته اون موقع هنوز نمیدونستم خدا شما رو به ما داده... راستی نفسم امروز با ماماحاجی(مامان مامانی) رفتیم یه سری ...
12 آبان 1390

پسر گل مامان و بابا

یکشنبه 10/07/1390: سلام نفس مامان     امروز برای چهارمین بار رفتیم سونوگرافی. طبق گفته دکتر شما الان 23 هفته و 2 روزته ، و 620 گرم وزنته و شکر خدا سالم و سلامتی. فدای پسر ناز و خشکلم بشم نمی دونم چجوری نشسته بودی که دکتر تا دیدت با اطمینان گفت پسری!!!(قربونت برم یه ذره خودتو جمع و جور کن، زشته) فدای عزیزدلم بشم از امروز دیگه میتونم صدات کنم "امیرعلی"     انشالله دامادیت پسر نازنینم چهارشنبه 20/07/1390: چند روزی بود که حرکاتت شدیدتر شده بود و حسابی شیطون شده بودی. منم هی به بابایی گزارش حرکاتت رو میدادم و دلش رو میسوزوندم!!! بابایی خیلی دوست داشت حرکتت رو حس کنه ولی هر...
10 آبان 1390

برگشتم با تاخیر

سلام نفس مامان این چند وقته به دلائلی نتونستم بیام به وبلاگت سر بزنم و برات بنویسم شرمنده ام. حالا خلاصه ای از اتفاقات این چند وقته رو می نویسم: 11/05/1390:داشتیم با بابایی شوخی شوخی کشتی میگرفتیم یهو مشت بابایی محکم خورد به شکمم!!! کلی دردم گرفت و حالم بد شد، تا یه هفته سرکار نرفتم و فقط استراحت کردم و چون خیلی نگران شما بودیم با بابایی رفتیم سونوگرافی که خیالمون ازبابت شما راحت بشه خدا رو شکر حالت خوب بود و به گفته دکتر سرحال و شاد بودی... ببخشید نفس مامان قول میدم دیگه با بابایی کشتی نگیرم تا وقتی که شما به دنیا بیای.  01/06/1390:بدترین و دردناکترین اتفاق زندگیمون: فوت ناگهانی و باورنکردنی بابابزرگ، بابای بابایی خیلی روزا...
8 آبان 1390

دومین سونوگرافی

امروز خیلی روز خوبی بود ، آخه امروز دوباره رفتم سونوگرافی و روی ماهتو دیدم، با دیدن نفسم توی صفحه مانیتور کلی سرحال شدم. آخیییییییییی قربونت برم الهی که از خوشحالی و ذوق نزدیک بود جلوی آقای دکترر گریه کنم. ماشالله هزار ماشالله حسابی بزرگ شدیا! دست و پاهای کوچولو و نازت جوانه زدن و کلی ناز و خوردنی شدی. خدا رو  شکر دکتر گفت سالم سالمی و رشدت هم خوبه. خدارو شکر. راستی یه چیز مهم دیگه اینکه امروز قشنگترین صدای دنیا رو شنیدم... صدایی قلبت نی نی نازم... وای نمی دونی چقدر نا ز و شیرین بود، اصلا همین الانم که دارم در موردش می نویسم اشک تو چشام جمع شده و دوست دارم از خوشحالی گریه کنم. الهی مامان فدای صدای دلنشین قلبت بشه همین جور به رشد ک...
12 تير 1390