امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

امیرعلی، زندگی مامان و بابا

امیرعلی و کتابخونه

سلام. از وقتی نی نی کوچولو بودی سعی کردم به کتاب علاقمندت کنم. این کتابارو وقتی باردار بودم واست خریدم و البته از ماه 6 بارداریم واست می خوندم. چون می دونستم از 6ماهگی صداهای بیرون رو می شنوی!! وقتی هم که 4ماهت شد این سه سری کتاب رو واست گرفتم : روش این کتابها هم اینجوری بود که فقط باید هر صفحه کتاب رو حدود یک دقیقه جلوی چشمات نگه می داشتم تا نگاهشون کنی.همین! البته متاسفانه زیاد نتونستم از این کتابها واست استفاده کنم چون از همون بچگی حسابی بازیگوش و کنجکاو بودی و همش حواست به چیزای دیگه غیر از کتاب بود! ولی خوب تا جایی که می شد واست شعر میخوندم و قصه می گفتم. الان هم قصه هایی که زیاد تعریف کردم رو تقریبا از حفظی ...
9 فروردين 1393

برف بازی

سلام. خدایا شکرت که زمستون امسال نعمتت رو بر ما تمام کردی و حسابی برامون برف و بارون فرستادی. یعنی دیروز عقده ی چند سالمون رو خالی کردیم. برف بازی کردیم و آدم برفی درست کردیم. امیرعلی خان هم برخلاف سری قبل که هیچ علاقه ای به برف نشون نمی داد این سری حسااااابی ذوق زده شده بود و همش به دایی حمید و دایی وحیدش می گف دایی بئیم بف (بریم برف)! متاسفانه چون یه کم سرماخورده بودی جرأت نکردم ببرمت برف بازی کنی. ولی بعد از اینکه با دایی حمید و حسین(پسر دایی رضا) آدم برفی درست کردیم چندتا عکس با برف ازت گرفتیم که بعد از چندیییین سال که دوباره برف اومد بهت نشون بدیم که بدونی قبلا هم برف دیده بودی!!!!! خوب بریم سراغ عکس: متاسفانه چون باباجلال سرک...
17 بهمن 1392

اولین برف امیرعلی خان بی ذوق!!!

سلام. بالاخره بعد چند سال میبد ما هم برف اومد. اونم چه برفی!حیاتمون سفید سفید شده.  کلی ذوق کردم هی می رم پشت پنجره و برفارو می بینم. بعدم با کلی ذوق امیرعلی رو میارم پشت پنجره تا برفارو تماشا کنه... ولی پسرک بی ذوق من انگار نه انگار...  می گم مامانی نیگا کن برفه! می گه بفه؟ بعدم میره... بابا یه ذره ذوق یه ذره شوق!!! ناهار خونه ماماحاجی  کله پاچه دعوتیم. میرم اونجا تو حیاطشون کلی عکس میگیرم و میذارم واستون.  
22 دی 1392

امیرعلی و کفش جدیدش

سلام کپلی مامان یکشنبه هفته ی پیش کفشات آماده شد و خدارو شکر برخلاف تصورمون باهاشون کنار اومدی و زیاد غر نمی زنی. فدای پسر صبورم بشم انشالله زود زود از شر این کفشا راحت می شی.    راستی مامانی عملیات گرفتن شیرت هم خدارو شکر با موفقیت به اتمام رسید و دیگه بهانه شیر نمی گیری. ...
2 آذر 1392

اندر احوالات امیرعلی...

امیرعلی مامان که الان بیشتر از یک سال و ده ماهشه دیگه بزرگ شده و نباید شیر مامانی (یا بقول خودت ایش) رو بخوره، حدود دو هفته ست که برنامه ریزی کردم و آروم آروم شیر خوردنت رو کم کردم و حالا دو شبه که شیر نخوردی... (آخرین باری که شیر مامانی رو خوردی سه شنبه 21آبان 92 حدودا ساعت 5ونیم صبح بود) راستش فکر میکردم خیلی هردومون اذیت بشیم ولی خدارو شکر پسرم خیلی آقاست... میدونی چیه مامانی دلم تنگ شده واسه شیر دادن بهت! حالا از این موضوع که بگذریم خبر بدی واست دارم مامانی... وقتی تازه راه افتادی متوجه شدیم که پاهات پرانتزی هستند اولش هرکسی گفت مهم نیست چون تازه راه افتاده پرانتزیه و کم کم خوب میشه.ولی متاسفانه خوب که نشد هیچ بدتر هم شد. خلاصه...
22 آبان 1392

امیرعلی و باغ انار

سلام امیرعلی مامان.خییییییییلی وقته که نتونستم بیام عکساتو بذارم.ولی امروز با دست پر اومدم. راستی عیدت مبارک عشقم. امروز میخوام چند تا عکس از باغمون واست بذارم. این عکس مال چند ماه پیشه...     باباجلال و امیرعلی با لباس کار در حال انارچینی...   اینم عکس بابایی و امیرعلی که همین امروز گرفتم. فعلا مامانی... داری گریه میکنی باید برم. به زودی میام و کلی از شیرین زبونیات میگم. دوست دارم.فدات ...
2 آبان 1392