امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

امیرعلی، زندگی مامان و بابا

امیرعلی و یه عالمه شیطنت...

از شیطنت و بازیگوشی گل پسر هرچی بگم کم گفتم... عاشق پوست هندوانه ای منم مجبورم کامل تمیزش کنم تا کثیف کاری نکنی و سرگرم بشی... چی بگم والله!!؟ ادامه مطلب با کلی عکس از امیرعلی... روزی چند بار کابینت رو خالی میکنی و مامان بیچاره باید جمع کنه... اینم از پنبه بهداشتی... تو این عکس هم که دیگه همه چی مشخصه از پشتی ها و سی دی ها گرفته تا اسباب بازیهات و ...   اینم از پسر ورزشکار مامان... ...
31 ارديبهشت 1392

امیرعلی بانمک مامان

بهت میگیم امیرعلی زبونت کو؟ میگیم دماغت کو؟   میگیم امیرعلی موتور شو!!! اینجوری میکنی و مثلا صدای موتور از خودت درمیاری.   میگیم امیرعلی اخم کن، میگیم امیرعلی بخند:   قرار بود کلی ازت بنویسم ولی الان اعصابمو حسابی خورد کردی رم موبایلمو که وصل کامپیوتر کرده بودم خیلی ناگهانی شکستی و کلی عکس و فیلم و آهنگی که داشتم پریییییییییییید!!! ای خدا من از دست این پسر شیطون و بازیگوش چیکار کنم آخه؟!! ...
5 ارديبهشت 1392

امیرعلی به روایت تصویر

همونطور که همه میدونن هیچ چیزی از دست امیرعلی در امان نیست حتی پرده خونه! و یا حتی این بسته آب معدنی...   ادامه مطلب رو حتما ببینید... اولش با خوبی و خوشی کنار هم نشستید... تااینکه شیطنت امیرعلی گل میکنه و تصمیم میگیره زهرا خانم رو بغل کنه (همون بازی مورد علاقه ش)، خوب دیگه زهرا خانم هم از خودش دفاع میکنه... (الهی بمیرم چجور داره نیشگون میگیره!!!) امیرعلی هم نیشگونشو بی جواب نمیگذاره... با وساطت مامانی با بوسه باهم اشتی کردن... امیرعلی بعد از کلی بازیگوشی... ...
10 اسفند 1391

پیشی کوچولوی مامان

سلام عزیزدلم، امروز میخوام یه خاطره واست تعریف کنم که حدودا دو ماه پیش اتفاق افتاد. یادمه اون روز خونه ماماحاجی تنها بودیم؛من و شما؛ شب قبلش اونجا خوابیده بودیم و حاضر شده بودیم تا خاله بیاد دنبالمون بریم خونه. ماماحاجی هم رفته بودن بیرون. اون روزا تازه کشف کرده بودی که زیر هرچیزی ممکنه یه چیزی باشه!! مثلا میومدی روبروی اجاق گاز، یخچال، کمد، تختخواب و... دمر میخوابیدی ، سرتو میذاشتی رو زمین و باکنجکاوی تمام زیر اونا رو نگاه میکردی تا یه چیز جدید پیدا کنی ، بعد دستت رو دراز میکردی تا بتونی یه چیزی از اون زیرا برداری.(آخه بچه اینقدر کنجکاو و شیطون؟) اون روز خونه ماماحاجی رفتی روبروی در توالت قدیمیشون که حالا دیگه انباری بود دمر خوابیدی و...
19 بهمن 1391

با یه عاااااااااااالمه تاخیر بالاخره اومدم

سلام گل پسرم، شرمنده ام که اینقدر دیر به دیر آپدیت میکنم آخه اینروزا سرم یه کم شلوغه و فکرم حسابی درگیر. ولی تصمیم گرفتم از امروز همه ی سعیمو بکنم تا حداقل هفته ای یه بار وبلاگتو اپدیت کنم به شرطی که شما هم پسر خوبی باشی تا مامانی وقت داشته باشه.   خوب اول از همه تولدت با کلی تاخیر مبارک خشکل مامان.به قول خاله فرنگیست دیدی چه زود گذشت؟ دیدی درد نداشت؟ آره خوب درد نداشت ولی خدایی تو این یه سال حسابی من و بابایی رو اذیت کردی. بخصوص 6 ماه اول زندگیت. الان خدارو شکر خیلی بهتر شدی ولی هنوزم گاهی موقع خواب خیلی اذیت میکنی و اشک مامانی رو در میاری. حسابی بازیگوش و شیطون شدی و هیچ چیزی از دست تو در امان نیست. حتی این کتری بزرگ و...
11 بهمن 1391