امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه سن داره

امیرعلی، زندگی مامان و بابا

تولدت مبارک نفس مامان

سلام عشق مامان این اولین پستیه که بعد از تولدت مینویسم. تولدت مبارک نفس مامان... امروز تو 20 روزه شدی، 20 روزه که شدی همه ی زندگی من، 20 روزه که با اومدنت من رو بیشتر از پیش عاشق و دیوونه خودت کردی. می دونی چیه؟ باخودم فکر می کنم یعنی مامان های دیگه هم همین قدر بچه هاشون رو دوست دارن؟!!! فکر نمی کنم!!! خشکل مامان در اولین فرصت خاطره ی روز تولدت رو کامل می نویسم فعلا بگم که امیرعلی خان مامان چهارشنبه 14 دی ماه 1390 مصادف با 04/01/2012 میلادی رأس ساعت  05:03 صبح چشم های قشنگشو به جهان گشود و دل مامان و بابا رو پر از شادی و شعف کرد. این اولین عکسیه که بعد از تولدت باباجلال ازت گرفت تو این عکس حدودا 20 دقیقه از تولدت میگذره. ...
11 بهمن 1390

لباسای گل پسرم

سلام عشق مامان و بابا شرمنده که اینقدر دیر به دیر میام. کلی حرف دارم واست ولی وقت نمی کنم بنویسم. قول میدم در اولین فرصت حرفامو واست بنویسم. امروز میخوام عکس چند تا از لباساتو واست بذارم. فدای خودت و لباسای نازت بقیش تو ادامه مطلبه... این لباسو ماماحاجی از کربلا برات گرفته که انشالله محرم سال بعد بپوشی ...
9 دی 1390

بابا جلال

این عکس رو پارسال تو ماه عسلمون گرفتیم، حرم امام رضا(ع):  اینم یه عکس از بچگی های بابایی، فکر کنم شما هم تقریباً همین شکلی بشی، فدای اون لپای خشکلت بشم:       ...
29 آذر 1390

پهلوون کوچولوی مامان

دیروز فهمیدم حسابی بزرگ شدی و واسه خودت یه پهلوون شدی. دیروز عصر که خوابیده بودم، با ضربه محکم شما به پهلوم از خواب بیدار شدم و یه آخ بلند گفتم!!!  الهی فدات بشم که اینقدر بزرگ و آقا شدی که میتونی مامان رو از خواب بیدار کنی.  نمی دونی چه ذوقی کردم. وقتی واسه بابایی تعریف کردم کلی قربون صدقت رفت.  دیشب هم از ساعت 12 و نیم که رفتیم تو رختخواب تا 1 و نیم اجازه ندادی بخوابم، فکر کنم دوست داشتی باهات بازی کنم که اینقدر شیطونی میکردی.  یک ساعت تمام به دو طرف شکمم فشار می آوردی، منم نوازشت می کردم و قربون صدقت میرفتم.  شاید بقیه بهم بخندن ولی من گردی سرت رو از یه طرف و فشار و شکل پاهای کوچولوت رو ازطرف دیگه کامل...
19 آذر 1390

رئیس کوچولوی مامان

سلام گل پسرم. اول از همه بابت تاخیر طولانی مدتم شرمنده ام. نت شرکت قطع شده و  دسترسی به نت نداشتم. الانم اومدم خونه خاله و دارم واست مینویسم.کلی دلم واسه وبلاگت تنگ شده بود.  این روزا حسابی واسه خودت ریاست میکنی و مامان رو مطیع خودت کردی. موقع خواب باید رو پهلویی بخوابم که شما امر میکنی. مثلاً اگه سمت راست شکمم تشریف داشته باشی و منم رو پهلوی راستم بخوابم،اینقدر مامانی رو میزنی و بهش فشار میاری تا مجبور شم بلند شم و رو پهلوی چپم بخوابم تا امیرعلی خان راحت باشن. موقعی که نشستم اگه بخوام راحت بشینم و یه ذره قوز کنم، بازم قلدر بازیت شروع میشه و اینقدر به دو طرف شکمم فشار میاری تا مجبور شم صاف و عصا قورت داده بشینم. ...
11 آذر 1390