امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

امیرعلی، زندگی مامان و بابا

واااای از دست این امیرعلی

1391/3/29 2:28
نویسنده : مامان امیرعلی
869 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزدل مامان

این روزا حسابی تنبل شدم و با اینکه کلی حرف دارم واسه گفتن حس نوشتنم نمیاد. ببخشید دیگه مامان تنبل داشتن این چیزا رو هم داره.

  • بعد از کلی تاخیر پنج ماهگیت مبارک بزرگ مرد کوچک من
  • چند روز پیش برای اولین بار تونستی با روروئک حرکت کنی، نمی دونی دوتایی چه ذوقی کرده بودیم. من واست دست می زدم و تشویقت می کردم، تو هم هی می خندیدی و زور می زدی تا حرکت کنی.ولی وقتی تو اینترنت درباره مضرات روروئک خوندم دیگه دلم نیومد ازش استفاده کنیم.شرمنده مامانی می دونم خیلی دوست داری روروئک سواری کنی ولی بخاطر خودت مجبورم ممنوعش کنم.
  • خیلی آب دهان میریزی(گلاب به روی همگی) فکر کنم دیگه کم کم می خوای دندون دار بشی.
  • یاد گرفتی می تونی دمر بشی، کلی زور می زنی دمر میشی بعد یه دقیقه که خسته میشی شروع می کنی به غر زدن تا بیام و درست بخوابونمت.

بقیشو تو ادامه مطلب نوشتم با چند تا عکس خشکل...

  • با بابایی کنار هم خوابیدین، بابایی داره تلویزیون تماشا میکنه و شما هم واسه خودت خوشی. منم دارم آشپزی می کنم. نگات می کنم از بس وول خوردی یه متر رفتی پایین تر... یهو بابا صدام می زنه... آخه پسر شکمو!!! دستمال کاغذی هم خوردن داره؟؟؟ دهنتو پاک سازی کردیم... تو هم هی غر زدی...

  • دم غروبه... خوابت میاد... داری غر می زنی ولی من دستم بنده و نمی تونم خوابت کنم(آخه به این سادگیا که نمی خوابی قربونت برم) میریم خونه ننه حاجی(مامان بابایی)، پنج دقیقه آرومی، شروع میشه!!! شیر نمی خوری ، بغلت می کنم راه می رم، نیم ساعت آرومی، دوباره شروع میشه... ماشالله گریه که نیست!!! از بس دلخراشه هل می کنم... می رم تو کوچه قدم می زنم... همچنان داری به گریه ات ادامه می دی... می رم خونه باباحاجی(بابای مامانی) که همسایه دیوار دیوار ننه حاجی هست... اینقدر گریه کردی که صدات گرفته  و سرفه زده شدی... هیشکی نمی تونه آرومت کنه... بابایی هم شیفته شبه... می زنم از خونه بیرون و پیاده می رم سمت خونه ماماحاجی( پنج شش دقیقه تو راهیم)... تو راه همینطور داری گریه  می کنی، منم گریه می کنم... مردم نگاهمون می کنن... آخه چت شده قربونت برم... می رسم خونه ماماحاجی دست به دامن دایی وحید می شم دوتایی سوار موتور دایی می شیم، همون موقع آروم شدی، بعد از چند دقیقه موتورسواری خوابت برد... اومدیم خونه... تو خوابی ... من گریه می کنم... گریه می کنم... گریه می کنم... الهی فدات بشم تورو خدا دیگه اینجوری گریه نکن بخدا من طاقت ندارم... 
  • بین خودمون بمونه ولی تو همه ی فامیل معروفی به بداخلاق بودن و گریه کن بودن و نق نقو بودن و ... کلا اگه کسی لبخندتو ببینه یا حتی بدتر از اون ببینه که آرومی و گریه نمی کنی با تعجب می پرسه مامان امیرعلی چه عجب پسرت آرومه؟؟!!!!!(بابا به خدا پسر من خندیدن هم بلده فقط موقع خوابش اذیت می کنه!)

  • دلم لک زده واسه یه لیوان شیر سرد با خرما، یا حداقل یه پیاله کوچیک ماست ترش یا اصلا فقط دوتا لقمه نون و پنیر! دلم لک زده واسه خوردن یه بستنی قیفی! دلم نیمرو میخواد، دلم نون خامه ای می خواد! دلم لک زده واسه اینکه با غذام یه لیوان دوغ بخورم....... دلم خیلی چیزا می خواد که نمی تونم بخورم ولی همشون فدای یه تار موت. باور کن اونقدرا شکمو نیستم!

دیوونه وار دوستت دارم... همه زندگی من و بابایی هستی... نفس هردومون به نفس تو بنده...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

نفس
30 خرداد 91 10:32
سلام پس گل پسر از اون گریه کناست که اشک مامانشو در میاره پنج ماهگیت هم با تاخیر مبارک ان شاالله هر روز پیشرفت کنی
تنها خاله امیرعلی
2 تیر 91 18:04
الهی خاله فدای اون چشای قشنگت بشه که با اینکه اینقده گریه کن هستی ولی آدم بادیدن عکسات دلش واست یه ذره میشه
سمانه
8 تیر 91 12:06
سلام خیلی خشکل شده الاهی قربونش بری وحیده
خاله نرگس
21 تیر 91 8:46
خاله قربونت خیلی دلم برات تنگ شده