رؤیاهای شیرین
شنبه 30/07/1390: امروز روز خیلی خیلی خوبی بود. میدونی چرا؟
صبح بعد نماز وقتی دوباره خوابیدم، خواب شمارو دیدم. نیمدونی چقدر خوب بود، پسرگلم تو بغلم بود و من بهش شیر میدادم.
خیلی حس زیبایی بود، پسر ناز و خشکل و تپل مپلم تو بغلم کلی شیر خورد.همه ی روزم به خاطر دیدن تو شیرین شد ولی خیلی دلم برات تنگ شده و از ته دل آرزو میکنم این سه ماهه باقیمانده هم زود زود زود بگذره و من بتونم بغلت کنم.
البته این اولین باری نبود که به خوابم اومده بودی، یه بار هم اوایل حاملگیم خوابتو دیدم، مثل امروز قشنگ و خوردنی بودی ولی یه ذره کوچولوتر. البته اون موقع هنوز نمیدونستم خدا شما رو به ما داده...
راستی نفسم امروز با ماماحاجی(مامان مامانی) رفتیم یه سری لباس و چیزای دیگه برات خریدیم. قربونت برم که کلی لباساتو بغل گرفتم و بوسیدم و تورو توش تصور کردم و بازم دلم واسه دیدنت پر پر زد...