برگشتم با تاخیر
سلام نفس مامان
این چند وقته به دلائلی نتونستم بیام به وبلاگت سر بزنم و برات بنویسم شرمنده ام.
حالا خلاصه ای از اتفاقات این چند وقته رو می نویسم:
11/05/1390:داشتیم با بابایی شوخی شوخی کشتی میگرفتیم یهو مشت بابایی محکم خورد به شکمم!!! کلی دردم گرفت و حالم بد شد، تا یه هفته سرکار نرفتم و فقط استراحت کردم و چون خیلی نگران شما بودیم با بابایی رفتیم سونوگرافی که خیالمون ازبابت شما راحت بشه خدا رو شکر حالت خوب بود و به گفته دکتر سرحال و شاد بودی...
ببخشید نفس مامان قول میدم دیگه با بابایی کشتی نگیرم تا وقتی که شما به دنیا بیای.
01/06/1390:بدترین و دردناکترین اتفاق زندگیمون: فوت ناگهانی و باورنکردنی بابابزرگ، بابای بابایی
خیلی روزای بدی بود مامانی، هنوزم باورم نمیشه که فرشته ای مثل بابابزرگ رو از دست دادیم. شب قبل از فوتش رفته بودیم دیدنش، کنارش نشسته بودم ، سرحال و خندان بود مثل همیشه.
روز 23 ماه رمضون بود که به خاطر کار زیاد قلبش گرفته بود و ... برای همیشه مارو تنها گذاشت.
اون روزا بدترین روزای زندگیم بود، از یه طرف غم از دست دادن بابابزرگ که مثل پدر خودم دوستش داشتم و عاشقش بودم، از طرفی دیدن چهره غمگین باباجلال داغونم میکرد (نمی دونی تو این چند وقت چقدر بابایی لاغر و شکسته شده)، از طرفی هم واسه شما نگران بودم که نکنه خدای نکرده زبونم لال گریه ها و ناراحتیم رو نفسم تأثیر منفی بذاره.
روحش شاد
- رفتم مرکز بهداشت تا از سلامتی شما خیالم راحت بشه، کلی نذر و نیاز کردم واسه سلامتی عزیزدلم. صدای طپش قلب کوچیکت رو که شنیدم خیالم راحت شد و کلی خدارو شکر کردم.
درضمن خانم پرستار گفت احتمال زیاد نی نیتون پسر باشه ... آخه قلبش تند میزنه... الهی فدای صدای قلبت بشم پسر یا دختر عاشقتم.